سفارش تبلیغ
صبا ویژن


چشمان پدر - دل نوشته های یک سرباز



درباره نویسنده چشمان پدر - دل نوشته های یک سرباز
سید مهدی
یک بسیجی - یک ایرانی - یک مبارز
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
یادداشت های گذشته ( سیاسی )
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
زمستان 1387
تابستان 1388
بهار 1388
پاییز 1388
زمستان 1388
بهار 1389
تابستان 1389
تابستان 89
پاییز 89
زمستان 89
بهار 90
تابستان 90


لینک دوستان
قصر شیرین
سجاده ای پر از یاس
سید مهدی پیشنمازی
نکته های جامانده (سید مهدی پیشنمازی
شجره طیبه
پهلوان
فدایی سید علی
سوال
فلورانس مهربون
کبوتر امام رضا
مهدیار دات بسیجی
به نام شهیدان خدایی
لبیک یا مهدی ،یا خامنه ای
افشا
دیوانه دل
مهر
یک بسیجی
مرکز فرهنگی شهید آوینی
مجاهد مجازی
کشکول صادق
خزانه دل
الحدید
الفاتح
دفاع مقدس
فرزند روح الله سرباز سید علی
سایت خبری رهپویان وصال شیراز
شیعه نیوز
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
نسل سرخ
وبلاگ شخصی سید محمد انجوی نژاد
جمعیت وبلاگ نویسان حامی مقاومت اسلامی
پهلوان
اندیشک
جنبش حمایت از دکتر احمدی نژاد
وبلاگ گروهی فصل انتظار
جنبش حمایت از دکتر احمدی نژاد
تا بیکرانه ها
جهاد مجازی
دور فلک
چریک گرافیک
منتقم
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
چشمان پدر - دل نوشته های یک سرباز


لوگوی دوستان



آمار بازدید
بازدید کل :322425
بازدید امروز : 13
 RSS 

ما تهران زندگی نمی کنیم  . برای همین همه صحبت های حضرت آقا رو از راه دور ( شهرستان ساری ) از تلویزیون می بینیم .
این دفعه هم مثل دفعات قبل منتظر شدیم تا خطبه ها شروع بشه . اما ناهار هم جایی دعوت بودیم . و پدر گفت اگر زودتر از صحبت های آقا آماده شدید حرکت می کنیم . اما اگه همزمان با صحبت های آقا آماده شدید باید صبر کنبد صحبت ها تموم بشه . البته خودش حاضر و آماده منتظر بقیه نشسته بود . عکس العمل پدر این جور مواقع خیلی من رو توی فکر فرو می بره .

خطبه نماز جمعه


هر وقت موقع صحبت های حضرت آقا می شه همه رو ساکت می کنه و از اینکه کسی میون صحبت آقا حرف بزنه ابراز ناراحتی می کنه . دفعه قبل یادمه که گفت : حرف نزنید، فکر کنید امام زمان (عج) دارن صحبت می کنند . خیلی این حرف برام زیبا بود و فهمیدم با این همه ادعای ولایتی بودن هنوز جایگاه رهبرم رو اونجوری که باید درک نکردم . وقتی حضرت آقا تشریف آوردند یک حالت نیمه بغض (  فکر نکنم نیاز به توضیح باشه ) و مثل اغلب اوقات که آقا صحبت می کنند درونم غلغله ای بود . انگار مولکولهای بدنم داشتند می خوردند به اینور و اونور .به پدرم نگاه کردم ...منتظر این صحنه بودم . با سرعت رفتم و دوربین عکاسی رو آوردم . جوری که جلب توجه نکنه و حس پدر رو به هم نریزه ازش عکس گرفتم ... ( البته ترجیح دادم این عکسو تو وبلاگم نگذارم )
می دونم اگه میدید شاید ناراحت می شد اما دوست داشتم یه یادگاری از این حالت پدر داشته باشم .
چشمان پدر باز هم با دیدن آقا پراز اشک شده بود ...



نویسنده : سید مهدی » ساعت 8:33 صبح روز یکشنبه 89 بهمن 17